همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند
خدایا کمکم کن
ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد: چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بدهواقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارماگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن
یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
[+] نوشته
شده توسط اکرم در پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:,
در ساعت20:45 | |
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ برای انتشاراطلاعات روستاهای توابع نگور،که درقسمت جنوب شرقی کشوردراستان س وب واقع شده اند،راه اندازی شده.البته مطالب دیگری ضمنی هم درآن پخش میشود
تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اطلاعات درموردتوابع شهرنگور،سخنان اصلاحی،شعرهای زیبا،داستانها�� جالب وخواندنی و آدرس محبت.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.